پريساپريسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
پدرامپدرام، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

پريسا و پدرام سلیمانی

باز اومدیم بعد از یه مدت نسبتا طولانی

بدون عنوان

سه چیز را با احتیاط بردار قدم قلم قسم سه چیز را پاك نگهدار جسم لباس خیال از سه چیز كار بگیر عقل همت صبر از سه چیز خود را نگه دار حسد فریاد نفرین كردن سه چیز را آلوده نكن قلب زبان چشم سه چیز را هیچگاه فراموش نكن خدا مرگ دوست خوب
17 اسفند 1392

زود باش

پريسا روي صندلي ايستاده و داره يكي يكي كتاباشو از تو كمدش ميندازه بيرون من:مامان چي كار مي كني؟ پريسا:مامان بروكارتو بكن برو من:زود باش زود باش كتاباتو بزار سره جاش پزيسا:باشه باشه الان زود ميشم من: ...
6 اسفند 1392

قصه هايی از دست های پشت پرده ( حکمت خدا)

گنجشک باخدا قهر بود…… روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت ... فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان می گفت : می آید من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود... یگانه قلبی هستم که دردهایش را و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من  گرفتی.... این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ ...
7 بهمن 1392

ترس

پريساي 2 سال و 4 ماهه برق آشپزخونه خاموش بود و پريسا ميخواست بره از توي يخچال پسته بياره ناگهان دم در آشپزخونه متوقف شد و گفت: مامان مي ترسم يه آقا اونجاست (گاهي وقتي اتاق تاريك باشه وسايه يه چيزي رو در و ديوار بياد اين جمله رو مي گه) دستشو گرفتم و بردم تو آشپزخونه و گفتم ببين مامان ترس نداره آقايي نيست. خودش در يخچال رو باز كرد و چند تا دونه پسته برداشت و آورد تو اتاق و خورد . وقتي پسته هاش تموم شد دوباره رفت سمت آشپزخونه تا دوباره پسته بياره كه دوباره متوقف شد اينبار گفت مامان بدو بيا.بيا  ببين ترس نداره .آقا نيست. بيا بريم ببين آقا نيست. منم دخترك با اين فكر زيركانه دستمو گرفت و كشيد و با خودش برد و حاضر نشد دوباره بگه مي ترس...
4 بهمن 1392

زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن

زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن گردشـــی در کوچــه باغ راز کن هر که عشقش در تماشا نقش بست عینک بد‌بینی خود را شکسـت من مـیـــان جســـم‌ها جــان دیـــده‌ام درد را افکنـــده درمـان دیـــده‌ام دیــــده‌ام بــر شـــاخه‌ها احـســـاسـ‌ـها می‌تپــد دل در شمیــــم یاسها زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست زندگی باغ تماشـــای خداســت گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود می‌تواند زشــت هم زیبا شــود حال من، در شهر احسـاسم گم است حال من، عشق تمام مردم است! زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا ...
30 دی 1392

مامان تنبل

يه مدت نبودم يعني ميومدم يه سر ميزدم و ميرفتم چند دليل داشت يكيش رفتن باباي پريسا به كربلا بود كه ما هم ديگه خونه نبوديم و رفتيم خونه مامان جون و مادر شوهرم . وقتي هم باباي پريسا از كربلا اومد همراه خودش ويروسه سرماخوردگي رو سوغات آورد كه منم بي نصيب نموندم و حسابي سرماخوردم مطمئنم يه ويروس عجيب بود چون كاملا ريه هام رو نشونه گرفت و اصلا تب و گلو درد نداشتم فقط يه صداي خشن پيدا كرده بودم با سرفه هاي عجيب و غريب كه دكتر گفت يه نوع برونشيته كه بعد از دوا و درمون كردن و خوردن يه عالمه قرص و شربت، دوباره يه مريضيه ديگه اومد سراغم كه حالتهاي مشابه ويار بارداري كه حالت تهوع داشتم و حوصله هيچ كاري رو نداشتم طوري كه ظرفهام رو دو روز نشسته بودم و خون...
25 دی 1392