ترس
پريساي 2 سال و 4 ماهه
برق آشپزخونه خاموش بود و پريسا ميخواست بره از توي يخچال پسته بياره ناگهان دم در آشپزخونه متوقف شد و گفت:مامان مي ترسم يه آقا اونجاست(گاهي وقتي اتاق تاريك باشه وسايه يه چيزي رو در و ديوار بياد اين جمله رو مي گه) دستشو گرفتم و بردم تو آشپزخونه و گفتم ببين مامان ترس نداره آقايي نيست. خودش در يخچال رو باز كرد و چند تا دونه پسته برداشت و آورد تو اتاق و خورد . وقتي پسته هاش تموم شد دوباره رفت سمت آشپزخونه تا دوباره پسته بياره كه دوباره متوقف شد اينبار گفت مامان بدو بيا.بيا ببين ترس نداره .آقا نيست. بيا بريم ببين آقا نيست. منم دخترك با اين فكر زيركانه دستمو گرفت و كشيد و با خودش برد و حاضر نشد دوباره بگه مي ترسم.
پريساي ما نبايد به گوشي جديد باباش دست بزنه مگر با اجازه باباش (قانونه ديگه) و از طرفي بسيار دلش ميخواد اون گوشي رو بگيره و حسابي بيفته توش و ميدونه با مخالفت باباش مواجه ميشه. ديشب در حاليكه باباش خواب بود گوشي رو برداشت و رفت پشت مبل و حسابي افتاد توش. منم در حاليكه داشتم تلويزيون تماشا مي كردم يه نيم نگاهي هم بهش مي كردم كه حسابي تو عالم خودش بود و دزدكي كار مي كرد نگاش كردم منو ديد قايمش كرد و گفت مامان تو تلويزيون نگاه كن و منم كلا هر بار كه داره مخفيانه كاري رو مي كنه وقتي نگاش مي كنم يا ميگه مامان برو با كامپيوتر كار كن يا ميگه برو كارتو بكن يا ميگه مامان چشماتو ببند نگاه نكن
تاب پريسا رو دوباره براش وصل كردم فكر مي كردم عادت اون زمانهاش يادش رفته (قبلا گفته بودم كه از صبح تا شب مي بايست جلوش مي نشستم و تابش ميدادم) نگو كه بدتر ميشه تاب رو بعد از يك روز وباره باز كردم و گفتم: تو اذيتم مي كني ديگه نمي بندمش ميگه :نه مامان قول ميدم ديگه اذيتت نكنم ديگه از بس التماس كرد با هزار شرط بستم . اما سوارش نكردم گفتم فردا .براي امروز بسه .ميگه مامان دلم درد مي كنه بزارم تو تاب خوب شم ميگم :خب بريم بهت شربت بدم خوب شي. ميگه نه با شربت خوب نميشم تابم بدي خوب ميشم حالا من با اين دختر چه كار كنم؟؟