اولین خاطره از زبان پریسا در 9 سالگی
سلام من پریسا هستم من به سن تکلیف رسیدم اما خیلی وسواسی ام تا اینکه میرم خونه مامان جونم یهو شوهر خاله ام میاد اونجا. تا اینکه در میزنه دلم میلرزه میگم وای خدا وای چکار کنم؟! چادرملو بدین بپوشم بعد بابابزرگم میاد میگه در رو باز کنم من میگم نه نه!! هنوز چادرمو نپوشید بعد که مامان جونم چادرملو بهم میده وقتی می پوشم میگم بابا جونم در رو باز کنه بعدش یه دفعه می بینم پرهام 6 ساله و پویا 2 ساله جلو چشای منن. بعد همش دلم میخاد باهاشون بازی کنم ولی میگم منت کشی نمی کنم ولش کن بعدش همش نیم ساعت صبر می کنم بعد میکنم اینا که نیومدن منت کشی میگم خودم میرم با اینا بازی کنم. ظهرها که پویا اونجاست وقتی ظهرها میان دنبالش پرهامم میخان ببرن پرهام همش میگه ربع ساعت دیگه صبر کنین بعد وقتی صبر کرد پویا همش می گفت داداش بدو بیا بریم پویا عاشق داداششه منم در گوش مامانم میگم مامان میشه به مامان جونو باباجون و آقا احسان بگی پرهام اینجا بمونه چون خیلی دلش میخاد بمونه بعد مامان جونم میگه پرهام بمونه شما برید من و پرهام میمونیم و بازی می کنیم بعدش خاله زنگ میزنه میگه ما امروز مهمون داریم عمه و عزیزش بگین پرهام با پریسا بیاد اگر تنها نمیاد منم قبول کردم ما میریم خونه پرهام و جوجه کباب غذا داشتن و بازی کردیم و خیلی خوش گذشت.