پريساپريسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
پدرامپدرام، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

پريسا و پدرام سلیمانی

باز اومدیم بعد از یه مدت نسبتا طولانی

شيرين زبوني

٢ سال و 6 ماه و 28 روز دختر ما تو ايام عيد به جاي عيدتون مبارك مي گفت تولدت مبارك.چون سر سفره هفت سين شمع روشن مي كردم ميگفت مامان تولدت مباركه؟؟؟ ........................................................................ پريسا موقع خواب در حاليكه من خودمو به خوابم زدم ميگه: مامان بخواب . چشماتو ببند من جوابشو نميدم يعني خوابم پريسا:مامان خوابيدي؟چشماتو بستيدي؟ ........................................................................ من تل پريسا رو زدم تو سرم. پريسا با حالت عصباني:مامان تل منو زدي؟ من با خونسردي و مهرباني: آره دخترم پريسا: من بهت اجازه دادم؟(منظورش اينه كه حتما اجازه گرفتي؟) ميگم :پريسا اجازه ميديكه تلتو ب...
30 فروردين 1393

مژده دهيد باغ را بوي بهار ميرسد...

روزها و ماهها و سالها از پي هم مي گذرند جشن تولدها، عيدهاي نوروز ، روزهاي اول مدرسه ،جشن ازدواجها و سالگردهاي ازدواج و ... . زندگي پر است از همه اين روزهاي شاد و روزهاي غمگيني چون بيماري ها و دعواها و قهر ها ، مرگ عزيزان . روزهاي غمگين شايد پر باشد از گريه ها و سرزنشها و داد و قيلها . اما زندگي با همه روزهاي تلخ و شيرينش زيباست. هر عيد نوروز به اين فكر مي كنم كه در سالي كه گذشت چه چيزهايي ياد گرفتم و به تجربه هايم افزوده شد . امسال براي من پر بود از روزهاي شيرين و تلخ كه تلخ ترينش فوت مادربزرگم بود كه اميدوارم خداوند بيامرزدش و پر بود از چيزهاي زيادي كه ياد گرفتم. امسال زندگي به من بيش از سالهاي ديگر درس زندگي داد و احساس مي كنم با تجربه ت...
28 اسفند 1392

ناف

پريسا تو دستشويي نشسته و انگشتشو كرده تو نافش پريسا: مامان نيگا مه مه دارم من: اين كه مه مه نيست نافه پريسا :مامان تو هم ناف داري؟ من:بله منم دارم. ولي از تو خيلي خوشگله پريسا:آره نافه من خوشگله بابام برام خريده من: قربونت برم من با اون ناف خوشگلت ------------------------------------------------------------------ پريسا بدون مقدمه پريسا:مامان آمبولانس من:آمبولانس چيه؟(تا به حال در مورد آمبولانس باهاش حرف نزدم) پريسا:باب اسفنجي با آمبولانس رفت. من:آمبولانس چيه؟ پريسا:آمبولانس ماشينه من:آفريننننننننننننننن ماشالاااااااااااااااااا   پريسا در 2 سال و 5 ماه و 19 روزگي ...
21 اسفند 1392

بدون عنوان

سه چیز را با احتیاط بردار قدم قلم قسم سه چیز را پاك نگهدار جسم لباس خیال از سه چیز كار بگیر عقل همت صبر از سه چیز خود را نگه دار حسد فریاد نفرین كردن سه چیز را آلوده نكن قلب زبان چشم سه چیز را هیچگاه فراموش نكن خدا مرگ دوست خوب
17 اسفند 1392

زود باش

پريسا روي صندلي ايستاده و داره يكي يكي كتاباشو از تو كمدش ميندازه بيرون من:مامان چي كار مي كني؟ پريسا:مامان بروكارتو بكن برو من:زود باش زود باش كتاباتو بزار سره جاش پزيسا:باشه باشه الان زود ميشم من: ...
6 اسفند 1392

قصه هايی از دست های پشت پرده ( حکمت خدا)

گنجشک باخدا قهر بود…… روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت ... فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان می گفت : می آید من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود... یگانه قلبی هستم که دردهایش را و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من  گرفتی.... این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ ...
7 بهمن 1392

ترس

پريساي 2 سال و 4 ماهه برق آشپزخونه خاموش بود و پريسا ميخواست بره از توي يخچال پسته بياره ناگهان دم در آشپزخونه متوقف شد و گفت: مامان مي ترسم يه آقا اونجاست (گاهي وقتي اتاق تاريك باشه وسايه يه چيزي رو در و ديوار بياد اين جمله رو مي گه) دستشو گرفتم و بردم تو آشپزخونه و گفتم ببين مامان ترس نداره آقايي نيست. خودش در يخچال رو باز كرد و چند تا دونه پسته برداشت و آورد تو اتاق و خورد . وقتي پسته هاش تموم شد دوباره رفت سمت آشپزخونه تا دوباره پسته بياره كه دوباره متوقف شد اينبار گفت مامان بدو بيا.بيا  ببين ترس نداره .آقا نيست. بيا بريم ببين آقا نيست. منم دخترك با اين فكر زيركانه دستمو گرفت و كشيد و با خودش برد و حاضر نشد دوباره بگه مي ترس...
4 بهمن 1392

زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن

زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن گردشـــی در کوچــه باغ راز کن هر که عشقش در تماشا نقش بست عینک بد‌بینی خود را شکسـت من مـیـــان جســـم‌ها جــان دیـــده‌ام درد را افکنـــده درمـان دیـــده‌ام دیــــده‌ام بــر شـــاخه‌ها احـســـاسـ‌ـها می‌تپــد دل در شمیــــم یاسها زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست زندگی باغ تماشـــای خداســت گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود می‌تواند زشــت هم زیبا شــود حال من، در شهر احسـاسم گم است حال من، عشق تمام مردم است! زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا ...
30 دی 1392